سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از زندگی 10 تومانی تا 2 میلیون تومانی در تهران

در این وقت (سالهای حدود 1260هجری شمسی در دوران سلطنت ناصرالدین شاه) با اینکه خانه قریب پانزده نفر تره خور داشت پدرم برای مخارج نان و گوشت و ماست و پنیر و سبزی و میوه خانه و خلاصه غیر از برنج و روغن و قند و چای تنباکو و زغال و هیزم که ماهیانه خریداری می شد، ماهی 10 تومان که صد ریال باشد به مادرم به مقاطعه می داد. ماهی یکی دو تومان هم از این 10 تومان پس انداز می شد که برای مادرم می ماند. (شرح زندگانی من، عبدالله مستوفی ص 237)
حالا یعنی 130 سال پس از این تاریخ یعنی در سال 1391 هجری شمسی خانه 65 متری را باید 40 میلیون تومان رهن کنی که به عبارت بازاری اش می شود ماهی یک میلیون و 200 هزار تومان. خرج سه نفره مان از جمله نان و گوشت و سبزی و میوه خانه البته با احتساب برنج و روغن و سایر نیازهایی که ماهانه می خریم به اضافه هزینه شارژ آپارتمان، مهد کودک و رفت و آمد حدود 700 تا 800 هزار تومان است. الان چیزی دیگر برای پس انداز نمی ماند هیچ، خانم خانه هم مثل خودم از صبح تا عصر سر کار می رود تا شاید بتوانیم با کم کردن یکسری از مخارج ضروری به این نیازها بپردازیم و البته به لطف همین است که هنوز می توانیم کتابی بخریم و بخوانیم مثل شرح زندگانی من عبدالله مستوفی به قیمت 35 هزار تومان!!!


» نظر

احساس خوب دیدن دوباره شهر زیبا

بعد از بهترین آرزوها برای همه در سال جدید
دیشب فرصت شد برای دومین بار دومین فیلم اصغر فرهادی یعنی شهر زیبا را ببینم. نمی خواهم حالا که فرهادی جایزه اسکار گرفته این را بگویم اما به نظر من شایستگی فرهادی برای کسب اسکار در این فیلم که سال 1382 ساخته شده نه تنها کمتر از جدایی نادر از سیمین که در سال 89 ساخته شده نیست بلکه بیشتر هم هست.
داستان فوق العاده شهرزیبا و به تصویر کشیدن آدمهایی با احساسات به شدت واقعی شان و روایت ظریف عشق از نوعی که ما کمتر در فیلمها دیده ایم، دیالوگ هایی که اعصابت را خورد نمی کند و لحظات به یاد ماندنی و بدون دیالوگ فیلم که در نوع خودش شاهکاری است. با وجود اینکه فیلم را برای بار دوم می دیدم ولی بازهم در برزخ اینکه اعلا و فیروزه یا ابوالقاسم چه تصمیمی می گیرند ماندم. دو سه تا از سکانس ها و دیالوگهای این فیلم که دوست داشتم:
سکانس افتتاحیه فیلم با صدای پخش قرآن، دادن خبر خودزنی اعلا به اکبر و دادن استرس و آماده کردن تماشاگر برای مواجه شدن با یک حادثه و یک هو انفجار خنده بچه های کانون با "جونم" گفتن اعلا به اکبر و در ادامه رقصیدن بچه های کانون با آهنگ آذری بری باخ.
سکانس شام خوردن اعلا و فیروزه در چلوکبابی و سیگار کشیدن اعلا بعد از خوردن غذا و در ادامه سیگار کشیدن فیروزه.
سکانس درد و دل ابوالقاسم با پیش نماز مسجد و در ادامه دیالوگ او با آخوندی که مسئول دادگاه است: شیخ به ابوالقاسم: ببخشی بهتره، ثواب هم داره. ابوالقاسم: چیزی که ما بدبخت بیچاره ها تو این دنیا زیاد داریم ثوابه حاج آقا.
در مجموع دیدن دوباره این فیلم را توصیه می کنم.
پ.ن: یک سکانس شاهکار دیگه هم تو این فیلم هست که حس بسیار خوبی در من ایجاد کرد که تا الان در اون شناور هستم. سکانس برگشت شب هنگام اعلا و فیروزه از خانه ابوالقاسم وقتی داخل مینی بوس نشسته اند و اعلا بچه فیروزه رو بغل کرده و فرود آرام آرام سر فیروزه که خوابش گرفته روی شانه اعلا . این سکانس شاعرانه مرا به یاد این شعر فریدون مشیری انداخت:
وقتی که شانه هایم
در زیر بار حادثه می‌خواست بشکند
از خیال پریشان من گذشت:
 ” بر شانه های تو … “

بر شانه های تو
        می‌شد اگر سری بگذارم.
وین بغض درد را
         از تنگنای سینه برآرم
به های های
آن جان پناه مهر
                 شاید که می‌توانست
از بار این مصیبت سنگین
                  آسوده‌ام کند ...
 


» نظر

دستان سردم را بگیر ، دستان داغت را بده

دستان سردم را بگیر ، دستان داغت را بده

شانه به شانه ... محشر است ... باران همینطوری ببار
 
تا مه گرفته کوچه را ، یک بوسه مهمان کن مرا

حالا دقیقن وقتش است ... وقت پریدن از حصار
 
با من بپر... با من برقص... من را ببر تا آسمان

آنجا که صدها مولوی... آنجا که صدها شهریار ...

تا دست من را می کشی، از خواب و خلسه می پرم

تندیس رویاهای من ... تعبیر آرام و قرار

در کوپه های کوچک این زنده بودن های سخت

تنها تو می‌بخشی به من شوق سفر ای هم‌قطار

سال‌ام تویی ماه‌ام تویی ، تقویم دلخواهم تویی

دورت بگردم خوب من ، ای مبداء نصف النهار

خاتون اردی - صد - بهشت ، خورشید یخبندان من

با تو زمستان مردنی ست ... چیزی نمانده تا بهار ...

شعر از محسن باقرلو


» نظر

کتاب جدید مصطفی مستور

" اگر به هر دلیل می خواستی له شدن روح کسی را ببینی، آن جا زیر نور شدید یا در تاریکی محض نیست؛ جایی است نه کاملا تاریک و نه به اندازه ی کافی روشن. جایی است با نور کم."
همین کافی است تا 4200 تومن بدی و "سه گزارش درباره نوید و نگار" کتاب جدید مصطفی مستور را که نشر مرکز منتشر کرده رو بخری.
مستور از جمله نویسنده هایی است که آثارش را دوست دارم. خوب خوانده می شوند و راحت و خودمانی است.
کتاب جدیدش که رمانی کوتاه است را دیشب 3 ساعته خواندم. یک ضد تبلیغی دارد پشت جلد کتاب که حتما وسوسه ات می کند کتاب را بخوانی چون گفته" قبل از هر چیز بگم احتمالا از این داستان خوش تون نمی آد ". طرح روی جلدش را دوست نداشتم. به نظرم بعد از "روی ماه خداوند را ببوس" تکلیف مستور دارد با خودش روشن می شود. یک جور مواجه با واقعیت بدون هیچ چیز اضافه ای. تا دلتان بخواهد نوع روایتش را دوست داشتم. تا دلتان هم بخواهد توی کتاب پر از تصویرهایی است که برایتان آشناست. اصلا شاید خود آدم تو زندگی اش بارها از این کارها و فکرهای توی کتاب کرده باشه اما نمی دونسته میشه اینا رو رمان کرد به همین دلیل خواندن سه گزارش درباره نوید و نگار خیلی وقت گیر نیست و البته نمی توان آن را یکبار خواند و گذاشت کنار چون به نظرم میشه با هر بار خواندنش مثل عکاسی از خود، درون خود را دید.
یکی دو جای آن را دوست نداشتم. مثلا آنجایی که نوید و رحمت می روند سراغ یعقوب الکل، دلال دارو، تو یه زیرزمین تاریک انبار لاستیک تو ناصر خسرو و زد و خورد با اون پیش میاد. یا اشتباه جغرافیایی نوید وقتی که می گوید خیابان وبلا را می روم به سمت شمال تا تاکسی سوار شم و بروم ناصر خسرو که قاعدتا آدرس اشتباهی است. یه جاهایی شم سخت می چسبه مثل اونجا که نگار با نوک تیز کفشش میزنه به پسر قد کوتاهی که تخمه می خورد و می خواست مزاحمش بشه تو پارک یا وقتی که موبایلش رو خاموش میکنه و تصمیم می گیره از دست رس خارج بشه و بره تهران گردی و یکی دو شب رو هم تو نمازخونه فرودگاه مهرآباد بخوابه.
مستور مستوره و نیازی نداره که من خوندن آثارش را به کسی توصیه کنم.


» نظر

رئیس بازی

- بشین... پاشو...بشین...پاشو...حالا طناب بزن...10 تا...بدو حالا زود زود...بیا تابم بده... هی کثافت یواش.. بهت خوراکی نمیدما
- ببخشید ببخشید باشه باشه یواش
- هی پسر مگه تو رئیسی؟
- من! آره! رئیسم! چون خوراکی دارم.
- اینا سربازاتن مثلا؟
- آره. باید هر چی می گم گوش کنن تا بهشون خوراکی بدم.
- چرا فحش می دی بهشون. این کار بدیه.
- نه خیر.عیبی نداره.اگه خوراکی میخوان باید همه حرفامو گوش کنن.
- چرا با هم سه تایی مسابقه نمیدین هر کی برنده شد جایزه خوراکی بخوره؟
- نه خیر! رئیس بازی خوبه!
- خب چرا همش تو رئیس باشی؟
- خب آخه خوراکیا مال منه.
- ببین اگه اینجوری رئیس باشی مثل صدام میشی.
- نه مثل بابام میشم.
- بابات چه کارس مگه؟
- بابام رئیسه.
- این بازیو از کی یاد گرفتین؟
- خودم یاد گرفتم.
- ببین اینقدر داد میزنی شب گلو درد میگیریا. خب داد نزن.
- نمیشه. رئیس باید داد بزنه دیگه.


- بشین... پاشو...یالا فقط 10 تا.
- خب حالا بهتون خوراکی میدم. بیایین.
از پشتش کیسه فریزری در می آورد. دو تا دونه پاستیل کوکاکولا در می آورد می گذارد کف دست سهند و حسین. دست حسین می لرزد و پاستیلش می افتد زمین.
- همینه که هست. دیگه بهت نمی دم.
حسین پاستیلش را فوت می کند و به دهان می گذارد.
- حالا دوباره. بشین... پاشو... بشین... بدو... هی هی قبول نیست. وایسا. وایسا میگم.


دقایقی از رئیس بازی امیرحسین 7 ساله برای سهند 6 ساله و حسین 7 ساله. ساعت 5 غروب 26 دی 1390. عصر سرد زمستان. محوطه بازی کودکان. پارک خانه هنرمندان.


» نظر
<      1   2